loading...
فارسی ناز، دیدنی ها، کامپیوتر، خبری، پزشکی، مذهبی، عکس، مطالب جالب و خواندنی، آموزشی
Admin بازدید : 27 پنجشنبه 14 آذر 1392 نظرات (0)
دکتری برای خواستگاری دختری رفت !+ داستان جالب
دکتری برای خواستگاری دختری رفت ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی نیاید.

آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت: در سن یک سالگی پدرم مرد ومادرم برا اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خونه های مردم رخت و لباس میشست

حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است نه فقط این بلکه این گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است به نظرتان چکار کنم

استاد به او گفت:از تو خواسته ای دارم به منزل برو و دست مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی

و جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد زیرا اولین بار بود که دستان مامانش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده وتماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید

طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد.

پس از شستن دستان مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:

ممنونم که راه درست را بهم نشون دادی من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون اون زندگی را برای آینده من تباه کرد . . .

به سلامتی همه مادرا
Admin بازدید : 91 پنجشنبه 14 آذر 1392 نظرات (0)
داستان های شیوانا : آسمان می‌خواهی؟! بال‌هایت را باز کن!

 

    آسمان می‌خواهی؟! بال‌هایت را باز کن! ( داستان )

شیوانا از راهی می‌گذشت. مرد جوانی را دید که غمگین و افسرده قدم می‌زد. خود را کنار او رساند و هم‌پای او قدم برداشت و در همان حال از او دلیل اندوهش را پرسید.

مرد جوان آهی کشید و گفت: "قصد دارم کارگاهی نجاری بزنم اما سرمایه‌ام اندک است و می‌ترسم کسب و کارم نگردد و همین سرمایه کم را از دست بدهم."

شیوانا با لبخند پرسید: "حال چرا شغل نجاری را انتخاب کرده‌ای؟"


مرد جوان گفت: "این شغل اجدادی ماست و هنر و مهارت نجاری چیزی است که در خون من جریان دارد. پدر و پدربزرگ من نجارهای خوبی بوده‌اند ولی در یک آتش‌سوزی همه اموال خود را از دست دادند و به روز سیاه نشستند. از یک سو می‌ترسم من هم در نهایت شکست بخورم و از سوی دیگر می‌بینم که چیزی غیر از شغل نجاری مرا راضی نمی‌سازد. شما می‌گویید چه کنم؟"

شیوانا کمی قدم‌هایش را تندتر برداشت و در همان حال با مرد جوان صحبت کرد. شیوانا گفت: "بچه عقاب وقتی می‌خواهد در آسمانی که پدر و مادرش پرواز می‌کنند بپرد لب صخره می‌رود و از آن‌جا بال‌هایش را باز می‌کند تا اولین باد مخالف او را به سمت بالا ببرد. باد که آمد او در آسمان است. اگر باد مساعدی بوزد و بال‌های بچه‌عقاب باز نباشد هرگز پروازی اتفاق نمی‌افتد. عقاب بال‌بسته شبیه سنگی است که سقوط فرجام حتمی اوست."

مرد جوان بی‌اختیار گام‌هایش را تندتر برداشت تا به شیوانا برسد و در همان حال پرسید: "اما به شما گفتم که سرمایه‌ام اندک است. می‌ترسم این سرمایه اندک را از دست بدهم؟"

شیوانا قدم‌های خود را سریع‌تر کرد و در همان حالت گفت: "تو می‌گویی مهارت نجاری در رگ و خون تو نهفته است، پس می‌توانی این مهارت اجدادی را پیش‌فروش کنی. وسایل اولیه را تهیه کن و به صورت سیار به سراغ مشتری برو و در محل و با سرمایه اولیه مشتری برایش کار را انجام بده مزد خودت را هم آخر سر بعد از تحویل کار به مشتری و تایید او بگیر. در این صورت تو سرمایه‌ات نزد خودت می‌ماند و مشتری خودش هزینه‌ها را پرداخت می‌کند. فردی که مهارت دارد نیازی به مکان و کارگاه ثابتی ندارد.

هر جا باشد مهارتش را می‌تواند بفروشد. آن‌قدر به صورت سیار نجاری کن تا سرمایه اضافی کافی برای خرید یک کارگاه بزرگ و ایمن در مقابل آتش‌سوزی را برای خودت فراهم کنی."

مرد جوان هم که هم‌پای شیوانا داشت می‌دوید با خنده گفت: "در تعجبم چرا این راه زودتر به فکر من نرسید؟"

و شیوانا ایستاد و به مرد جوان که همچنان داشت می‌دوید گفت: "چون بال‌هایت را بسته بودی و در خود فرو رفته بودی و آهسته قدم برمی‌داشتی و انتظار داشتی آسمان برای تو آغوشش را باز کند. الان چون داری با امید و نشاط می‌دوی می‌توانی بفهمی چرا بچه عقاب قبل از پریدن بال‌هایش را باز می‌کند و مطمئن است که آسمان برای پرواز او آماده است. تو هم اگر در مهارت نجاری واقعا یک عقاب هستی بال‌هایت را هر جا که هستی باز کن. پرواز تو همان جا اتفاق می‌افتد."

منبع: مجله موفقیت

Admin بازدید : 60 پنجشنبه 14 آذر 1392 نظرات (0)
داستان من و دل کنـدن از کفـش های قدیـمی ام ...

 دلبسته ی کفشهایم بودم. کفش هایی که یادگار سال های نوجوانی ام بودند
دلم نمی آمد دورشان بیندازم
هنوز همان ها را می پوشیدم
اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند
قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمی تازه نصیبم می شد
سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناک بود

می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم
و می گفتم: چقدر همه چیز دردناک است
چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنیایم

می نشستم و می گفتم: زندگیم بوی ملالت می دهد و تکرار
می نشستم و می گفتم: خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است
می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم
قدم از قدم بر نمیداشتم و فقط می گفتم و می گفتم

پارسایی از کنارم رد شد
عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت
مرا که دید لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست
اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است
و زیباترین خطر؛ از دست دادن ...

تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای؛ برایت دنیا کوچک است و زندگی ملال آور
جرات کن و کفش تازه به پا کن.
شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای

رو به پارسا کردم، پوزخندی زدم و گفتم
اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟

پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد: من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود
که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و پس هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام

هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم
تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت

حالا دیگر هیچ کفشی اندازه ی من نیست
وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست

سر تا پای‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ می‌كنم، می‌شوم‌ قد یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌
كه‌ ممكن‌ بود یك‌ تكه‌ آجر باشد توی‌ دیوار یك‌ خانه
یا یك‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یك‌ كوه
یا مشتی‌ سنگ‌ریزه، ته‌ته‌ اقیانوس؛
یا حتی‌ خاك‌ یك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره

یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هیچ‌ وقت
هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد و تا همیشه، خاك‌ باقی‌ بماند، فقط‌ خاك
اما حالا یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد
ببیند، بشنود، بفهمد و جان‌ داشته‌ باشد.

یك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود،
انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغییر كند ...

وای، خدای‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم
من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم
همان‌ خاكی‌ كه‌ با بقیه‌ خاك‌ها فرق‌ می‌كند

من‌ آن‌ خاكی‌ هستم‌ كه‌ خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده
من‌ آن‌ خاك‌ قیمتی‌ام

که می خواهم تغییر کنم؛ انتخاب‌ کنم
وای بر من اگر همین طور خاك‌ باقی‌ بمانم

الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی، همدردی کنم.
بیش از آنکه مرا بفهمند، دیگران را درک کنم
پیش از آنکه دوستم بدارند، دوست بدارم
زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 81
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 42
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 50
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 102
  • بازدید ماه : 385
  • بازدید سال : 4,009
  • بازدید کلی : 75,307
  • کدهای اختصاصی